بر روی آیینه زلال رودخانه
بازی می کردند سنگ ریزه ها
آنقدر کم آب بود رودخانه
که پای می گذاشتند در آن آدم ها
هر روز کم آب تر می شد رودخانه
تشنه تر می شدند علف ها
یک روز آفتابی باد تندی وزید بالای رودخانه
خورشید ناگهان خزید پشت ابرها
ابر غرید و رسیدن رعد و برق های دیوانه
کوه با آن همه هیبت ترسید از آن رعد و برق ها
دعا کردند برای بارش باران
رفت به سوی آسمان دست درخت ها
غزل خوان رسید باران از راه
آب تنی کردند با باران تند، سنگ ریزه ها
لب چمن گشت سیراب
شادی نشست در دل سبزه زارها
آدم ها دعا کردن زیر طاق بلورین باران
فردای آن روز پر آب دیدند روخانه را
باران شسته بود سنگ های رودخانه را
رفته بودند به زیر آب، سنگ ریزه ها
امتیاز بدهید
پیشنهاد به شما
- شعر رحمت پروردگار - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر طریق دانش - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر خیال - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- شعر مردم آریایی - نوید کیهانی فرد
- شعر هاشور در هاشور ۰3 - سعید فلاحی (زانا کردستانی)
- شعر مجموعه هاشور در هاشور ۱ - لیلا طیبی (رها)
- شعر شب قدر - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر دست دل - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر دو روز عمر - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر دل آدم - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر پند نیکان - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- وداع ام کلثوم س با پدر ـ حبیب رضائی رازلیقی