درمیان انبوهی از مه
افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند
تا شاید راهی برای نجات باشد
بدن همه از ترس می لرزید
ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد
جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود
هرمز تعدادی از سربازان را به عقب فرستاد
تا کشتی زیاد از حد کج نشود
مه
نمی گذاشت چیز زیادی دیده شود
آرام آرام
با قدم های کوچک به سمت جلو می رفتند
نگهان صدای خشنی به آرامی آمد
(شما به منطقه نفرین پادشاه پنج دریا وارد شدید )
همه شمشیر ها را کشیدند
سایه عظیمی در میان مه پدیدار شد
همه شمشیر هارا به سمت سایه گرفته بودند
هرمز شمشیر خود را به آرامی بیرون کشید
و با صدایی بلند گفت
(تو کی هستی؟ باما و کشتی ما چیکار داری؟)
سایه نزدیک و نزدیک تر
و
بزرگ و بزرگتر می شد
به آرامی
از میان مه
موجودی به بزرگی فیل
بیرون آمد
به شکل انسان
دستانی به اندازه انسانی معمولی
پاهایی کوچک
صورتی کشیده و مثلث مانند
با چانه ای بسیار تیز
ورنگ بنفش
نمایان شد
خنده کوچکی زد
.
منتظر ادامه داستان باشید
.
نویسنده: علیرضاهزاره
پیشنهاد به شما
- داستانک دندان درد - لیلا طیبی (رها)
- داستانک شرط پیرزن برای اجاره خانه اش
- داستان فصل های یک زندگی (1) - ژیلا شجاعی (یلدا)
- داستان عشق ابدی (8) – ژیلا شجاعی (یلدا)
- داستان مادربزرگ من فضایی است - علیرضا هزاره
- داستان کوتاه، کولبر - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- داستان عشق ابدی (7) – ژیلا شجاعی (یلدا)
- داستان آقای شهردار - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- داستان آقای ک - سعید کنف چیان
- داستان کوتاه سفرهٔ عشق - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- داستان کوتاه شبی که داعش آمد - علی ناصری
- داستان هرمز (2) – علیرضا هزاره