اشک می چکد از دامنم
از دوری نگار
شمع نیمه سوخته ام
در دامان روزگار
وسوسه نسیم می کند خاموشم
هنوز هم دلی دارم غم دار
گشته ام بی شعله و خاموشم
اشک غم برده مرا بر سر دار
سردم و سوت و کور و خاموشم
غم به قلبم می زند زخم بسیار
این نسیم برده شعله را سردم
در درونم تنی تب دار
گویی می خندم و نسیم هم
چه می داند، دلی دارم غصه دار
امتیاز بدهید
پیشنهاد به شما
- شعر دانش آموز - حسن مصطفایی دهنوی
- بن بست - فاطمه مقیم هنجنی
- شعر محدوده ای به وسعت دنیا - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- شعر هاشور در هاشور 02 - سعید فلاحی (زانا کردستانی)
- شعر شب خیزی - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- مجموعه اشعار هاشور در هاشور 19 - سعید فلاحی (زانا کردستانی)
- شعر رهبر آدم - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر مجنون بیلیلا - سعید فلاحی
- شعر کار خیر - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر دل آدم - دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
- شعر سرخی چشم ترم - مجید محمدی(طالقانی)
- شعر پند خدا - حسن مصطفایی دهنوی